رایانرایان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی مشترک مازندگی مشترک ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

رایان و جانان،تمام زندگی من

زندگی را باید زندگی کرد...

رویش اولین مروارید و آش دندان

رایان کوچولوی من در 15 شهریور یعنی شش ماه و هفت روزگی اولین دندانت نمایان شد. 1 ماه بود که شبها اروم قرار نداشتی و همش گریه میکردی. من بی تجربه هم نمیدونستم علتش چیه. تنهاکاری که از دستم برمیومد این بود که بیدار میشدم بغلت میکردم تا دوباره بتونی بخوابی. تااینکه الان دندونت بیرون اومده و خداروشکر اروم شدی. وقتی 5 ماهت بود ماما، بابا میگفتی. الان دده مادر هم میگی. البته صوت  های زیادی با چرخش زبونت تولید میکنی انگار که داری حرف میزنی. مادر جون باز هم به زحمت افتاد و در 17 شهیور واسه مغز بادوم آش دندون پخت. از صبح درگیر آماده کردن وسایل بودیم تاعصری اش رو پخش کردیم. راستی امروز وقتی دیدی مانتو پوشیدم که برم بیرون پشت سرم ...
20 شهريور 1394

سورپرایز دیگه ای از مادرجون

عشق کوچولوی من روزی که از مشهد برمیگشتیم خاله رویا تند تند زنگ میزد که کجا هستین زود بیاین ماهم اطلاعی نداشتیم از هیچی... خلاصه همینکه رسیدیم در خونه مادر و آقاجون باز هم مثل همیشه شرمنده  مون کردن و واسه مشهدی رایان که اولین مسافرتشو رفته بود یه گوسفند ناز نازی جلو پاهات کشتن. ایشالا خدا سایه شونو از سرمون کم نکنه   ...
12 شهريور 1394

اولین مسافرت در 5ماهگی

من و بابا نذر کردیم موهای شما رو امام رضا کوتاه کنیم. بخاطر همین برنامه ی مسافرت چیدیم و 15 مرداد به سمت ابهر حرکت کردیم. صندلی عقب برای خوابیدن رایان جونی آماده کردیم. فردای اون روز 4 صبح رسیدیم خونه خاله مهسا. 16 مرداد تولد خان شوهرخاله بود واسش کیک و هدیه خریدیم و شب خونه خواهرش جشن گرفتیم. روز دوم به اتفاق خاله و شوهرش رفتیم اطراف ابهر ناهار خوردیم اما باد و افتاب یکم اذیتمون کرد. تاعصری اونجا بودیم . هوای خنکی داشت شبها تو رو توی پشه بندت میخوابوندم. راستی یه حمام هم با خاله بردیمت. 4روز ابهر بودیم و بعد به سمت امام رضا حرکت کردیم. اونجا موهاتو کوتاه کردیم و عقیقه ی امام رضا شدی نفس من.   ...
2 شهريور 1394
1